من که خبرنگار بودم یک نگاه به خانم عکاس انداختم!
شاید هم خانم عکاس یک نگاه به من انداخت. در هر حال به ما گفتند خبرنگارها و عکاسها نمیتوانند اتوبوسها را ببینند.
پس ما ماندیم پشت در و به اتوبوسهای غمگین و سرخورده و زخمی فکر کردیم.
آبیها و قرمزها رفتند پیش آنها.
میخواستیم به آنها بگوییم:« پس لطفاً شما مرهم زخم اتوبوسها باشید؛ لطفاً شما، که طرفدارید.»
سکانس اول:
چند روز قبلتر از این اتفاق بود. زنگ زدند و گفتند:
قرار است با اتوبوسهای شرکتواحد آشتی کنیم. قرار است با آنها رفیق شویم.
پرسیدیم: «چه؟»
و خانم روابط عمومی فرهنگسرای مدرسه جواب پرسش ما را چه خوب داد: « راستش را بخواهید امسال، فرهنگسرای مدرسه تابستان پرباری داشت؛ طرحی داشت به اسم «جامعه؛ یادگیری»؛ تابستان را پر از اردوهای نیمروزه کرده بود برای نوجوانها، یکی از آنها هم همین طرح «رفاقت با اتوبوسهای شرکتواحد» بود.»
گفتیم: «یعنیچه؟»
مریم داوودی پاسخ داد: «بازدید طرفداران پرسپولیس و استقلال از تعمیرگاه اتوبوسهای شرکتواحد، همان اتوبوسهایی که تماشاگرنماها درب و داغان کردهاند.»
سکانس دوم:
صبح زود رسیدیم فرهنگسرا. فرمی را دیدیم که بین نوجوانها پخش شده بود تا معلوم شود چند نفر استقلالیاند و چند نفر پرسپولیسی؛ تا معلوم شود چند نفر عازم این اردوی آموزشی میشوند؛ تا معلوم شود چند دست لباس قرمز و آبی بخرند برای آنها. قرار اینطوری بود: «نوجوانها با اتوبوس عازم تعمیرگاه اتوبوسها میشوند، اتوبوسها را میبینند و عکسهای آنها را؛ گفتند آنجا رسیدیم مفصل صحبت میکنیم.»
نشستیم توی اتوبوس و راهی شدیم...، با یک عالم نوجوان که خودشان اهل استادیوم بودند. سوار اتوبوس آبی رنگ شدیم، طرفداران سینه چاک کردند که قبول نیست و به ما نگاهی زیرزیرکی کردند، که مبادا گمان کنیم که آنها هم تماشاگرنما هستند، نه طرفدار واقعی؛ که مبادا نفهمیده باشیم دارند الکی با هم شوخی میکنند!
سکانس سوم:
شده است دلتان برای چیزهای کوچک بسوزد؟
مثلاً شده است بنشینید و برای یک گنجشک مرده گریه کنید، یا به خاطر یک پاککن دو روز ناراحت باشید؟
تا به حال شده است دلتان برای سیمهای برق که یک کتانی رویشان افتاده بسوزد؟
اصلاً تا به حال دلتان خواسته که دلتان برای اتوبوسها بسوزد که ناگهان روحشان زخمی میشود؟
که جسمشان آسیب میبیند؛ که قربانی میشوند؛ که دیگران دقدلیشان را سر آنها خالی میکنند؛ که هیچ دادگاهی ندارند که کسی به درد دلشان گوش بدهد که وقتی تعمیرگاه میروند، شبیه ما که مریض میشویم و گاهی پول نداریم، چقدر باید خرجشان شود؟
گاهی شادیهای ما چقدر تلخ میشوند!
سکانس چهارم:
راستش را بخواهید خورد توی ذوقمان.
نوجوانها توی اتوبوس با هم تفاهم داشتند، کَلکَل نمیکردند، گاهی موج مکزیکی میرفتند و گاهی فیفا.
میگفتیم:«اهل استادیوم هستید؟»
سر تکان میدادند.
میگفتیم:« شما هم دیدید که چگونه به اتوبوسها آسیب میرسانند؟»
سر تکان میدادند.
میگفتیم:« خیلی صحنههای بدی بوده است؟ و آنها باز هم به نشانه تایید
سر تکان میدادند.»
ما داشتیم همینطور وارد بطن قضیه میشدیم که ناگهان رسیدیم به مقصد.
قبلاً پرسیده بودیم: «برای اردوها نوجوانها را گزینش میکنید ؟»
گفته بودند:« بله، بچههای باانگیزه را میبریم.»
و ما میدانستیم که با گروه خوبی همراه شدهایم.
ما رسیدیم به تعمیرگاه اتوبوسها و ناگهان گزارشمان نصفه ماند...
ما نفهمیدیم که قرار است اردو چهطور باشد؟ چه بشود؟
چگونه تمام شود؟
سکانس پنجم:
ما ایستادیم پشت درهای بسته.
قرمزها و آبیها رفتند تو.
ما ماندیم پشت در و به اتوبوسهای غمگین و سرخورده و زخمی فکر کردیم.
خبرنگارهای دیگر هم بودند.
مسئولان گفتند:« بیمجوز نمیتوانیم اجازه بدهیم؛ شرمنده.»
قرمزها و آبیها رفتند تو.
اولش فکر میکردم که میروم و گوشم را میبرم نزدیک دهان اتوبوسها و درددلهایشان را مینویسم و بعد راهحل به آنها ارائه میدهم.
بعد فکر کردم که مینشینم و از نوجوانها راهحل میخواهم، اما بعد که نتوانستم، دلم خواست همه چیز را بسپارم دست طرفدارها؛ دست قرمزها و آبیها.
پرسپولیسیهای محترم، استقلالیهای محترم، آبیها، قرمزها؛ من گزارشی نوشتهام که نصفهکاره مانده است.
لطفاً، خواهش میکنم، اگر میشود برایتان زحمتی داشتم...
میشود آن را خوب تمام کنید؟ هر وقت که شد؛ یک سال دیگر، دو سال دیگر، یا اگر میشود همین الان...
لطف کنید و گزارش مرا کامل کنید. گزارشم نصفهکاره مانده است...